به بهانه ی حرمش...


اللهم ارزقنا....

به بهانه ی آمدنش...


به بهانه ی خودم...


به انتهای بودنم رسیده ام...

اما...


اشک نمی ریزم...


پنهان شده ام!


پشت لبخندی که درد می کشد...

به بهانه این روزها...


به قول قیصر:

«نه!

کاری به کار عشق ندارم!


من هیچ چیز و هیچ کسی را


دیگر


در این زمانه دوست ندارم


انگار


این روزگار چشم ندارد من و تو را


یک روز


خوشحال و بی ملال ببیند


زیرا


هر چیزی و هر کسی را


که دوستتر بداری


حتی اگر یک نخ سیگار


یا زهرمار باشد


از تو دریغ میکند...


پس


من با همه وجودم


خود را زدم به مردن


تا روزگار، دیگر


کاری به کار من نداشته باشد


این شعر تازه را هم


ناگفته میگذارم...


تا روزگار بو نبرد...


گفتم که


کاری به کار عشق ندارم!»