به بهانه ی نوروز...



بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
 شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
 
آسمان آبی و ابر سپيد
 برگهای سبز بيد
 عطر نرگس، رقص باد
 نغمه شوق پرستوهای شاد
 خلوت گرم کبوترهای مست
 نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
 خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
 
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
 خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
 
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
 خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب

 
 ای دل من گرچه در اين روزگار
  
 جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
 
 باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
 
 جامت از آن می که می ‌بايد تهی است
 
 
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
 
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
 
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

به بهانه ی دلتنگی هایم....

وقتی که قلب‌هایمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،
وقتی نمیتوانیم‌
اشک هایمان ‌را پشت‌ پلك‌هایمان‌ مخفی كنیم‌
و
بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشكند ...

وقتی احساس‌ میكنیم
بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است
و رنج‌ها بیشتر از
صبرمان ...


وقتی امیدها ته‌ میكشد
و
انتظارها به‌ سر نمیرسد ...


وقتی طاقتمان تمام‌ میشود
و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم
و مطمئنیم‌ كه‌
تو
فقط‌ تویی كه‌ كمكمان‌ میكنی ...


آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را صدا میكنیم
و
تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را آه‌ میكشیم
تو را
گریه ‌میكنیم ...
و تو را
نفس میكشیم ...


وقتی تو جواب ‌میدهی،
دانه ‌دانه‌
اشکهایمان ‌را پاك‌ میكنی ...
و یكی یكی غصه‌ها را از
دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تك‌تك‌ بغض‌هایمان‌ را باز میكنی
و
دل شكسته‌مان‌ را بند میزنی ...


سنگینی ها را برمیداری
و جایش‌
سبکی میگذاری و راحتی ...


بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب‌هایمان،
لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میكنی،
و دعاهایمان‌ را
مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را
آشتی میدهی

و سخت‌ها را
آسان

تلخ‌ها را
شیرین میكنی

و دردها را
درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها
سفید سفید ...


به بهانه ی این روزها...

مانند تمام آن ها که می­پنداری می­مانند، زمستان هم می رود. آنچنان گرم گرفته بود که از تبش می­سوختم. سخت گرفته بود. نه انگار که رفتنش چون آمدن، بایدی ست. دیگر سفیدی اش دل را میزد. کهنگی از زخم شلاقش آویزان بود. طمع کرد. جان هاگرفت. به لب رساند و به سرآمد. زمستان رفت و من ناباور آمدن بهارم. یادم رفت، دستانم را نتکاندم. نمی دانم چرا "خطِ

برفِ" دستم اینقدر بلند شد. دست تو را می خواهم. چه حسی

دارد وقتی خدا؛  دستت را می گیرد.  و در کوچه ای که پنجره

ها بسته ست تنهایی اش را با تو قدم می زند. تو که نمی

دانی چه حسی ست؛ خدا را می فهمم.

این روزها برای نگرانی هایم اسم گذاشتم: "می ترسم".

وقتی نوشته ام جمله های کوتاه می زاید، می دانم که باز دوره

ای آشنا دورم زده ست. و من صدای پای تیزی اش را از پشت

می شنوم. و باز آیه های فاصله نازل می شوند. ایمان می آورم

و جهنم آغاز می شود.

می ترسم دوباره خواب ببینم. می ترسم در خواب بیدار شوم و

سال ها گذشته باشد و تمام این روزهایمان را رویا نامیده

باشیم. مثل همان چشم غریبه که نگاه مرا  برید و ندوخت. و

نمی دانم. نمی دانم چرا نگرانم؟ چرا جمله ها کوتاه می

شوند؟ چرا از آن ها می ترسم؟ و من از "می ترسم" ها چقدر می ترسم..

مدت هاست حرف هایم ته کشیده اند؛ یا ته گرفته اند؛ چه

فرقی می کند؟ وقتی حتی نمی توانی بغض کنی.....

به بهانه ی کریمه ی اهل بیت...


از از انجماد زمین می رهانی ام بانو!
به سمت آینه ها می کشانی ام بانو!
دلم به پنجره هایت دخیل می بندد
شبی که منتظر مهربانی ام بانو!
مگر برای دلم عارفانه می خوانی!
که روبه روی خدا می نشانی ام بانو!
تمام خانه ات از عطر یاس لبریز است
به مرز عشق و جنون می رسانی ام بانو!
شما کریمه ترین مریم کویر قمی
سروش لحظه بی هم زبانی ام! بانو!
وفات فاطمه معصومه (س) تسلیت باد

به بهانه ی میلادشان...



عیدیانه ی ما پسر کوچولیست که امروز به خانواده عطا شد! ان شااله که جز سربازان امام زمانمان باشد....


پی نوشت:

پارسا پسر خواهرم الهام( طلیعه خوشبختی)